(اما من درخت نیستم۰تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی۰۰۰۰)
پرنده گفت:من فرق درخت ها و آدم ها را خو ب می دانم.اما گاهی پرنده ها و انسانها را اشتباه می گیرم.
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت :راستی،چراپرزدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید،اما باز خندید.
پرنده گفت:نمی دانی جای تو در آسمان چقدر خالی ست...
انسان دیگر نخندید.انگار ته ته خاطراتش چیزی را به خاطر آورد.چیزی که نمی دانست چیست .
شاید یک آبی دور،یک اوج دوست داشتنی.پرنده گفت:غیر از تو پرنده های دیگری را نیز میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است.درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است،اما اگر تمرین نکند،فراموشش می شود.پرنده این را گفت و پر زد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا روی شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:
یادت می آید که تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟زمین و آسمان هردو برای تو بود،اما تو آسمان را ندیدی.راستی عزیزم،بالهایت را کجا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.انگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!
سلام
وبلاگ قشنگ وجالبی داری
خواستی یه سری به وبلاگ منم بزن!
http://kaktoos70.blogsky.com